4 داستان کوتاه تخیلی مجذوب کننده و خواندنی برای بچه ها
به گزارش کوه سفید، گوش دادن به داستان به کودک کمک می کند تا به جای تماشای یک چیز خاص و واحد روی صفحه تلویزیون، خودش درباره شخصیت های داستان، مکان های مختلف و نیز طرح داستان خیال پردازی کند. این کار باعث پرورش خلاقیت کودک و همچنین تخیل او می شود که نهایتا او را نسبت به ایده های مختلف آزاداندیش تر بار می آورد. از آنجایی بچه ها تمایل زیادی به شنیدن قصه های تخیلی نشان می دهند، در این مطلب 4 داستان کوتاه تخیلی بچه هاه را برای شما آماده کرده ایم تا برایشان بخوانید؛ با ما همراه باشید.
4 داستان کوتاه تخیلی بچه هاه
1. داستان کوتاه تخیلی درباره کره زمین
داستان کوتاه تخیلی برای بچه ها
زندگی بسیار آرام و عالی در کره زمین جریان داشت و زندگی عادی انسان ها ادامه داشت و هیچ کس توجهی به شرایط کره زمین نمی کرد و همه یادشان رفته بود که کجا زندگی می کنند، بیشتر افرا به آن صدمه می زدند و متوجه نبودند که ممکن است طبیعت زندگی را برای آنها سخت کند .
یکی از روزها ، زمین به کوه های پایدار خود فرمان داد که بیشتر از این تحمل این شرایط را ندارد و به کوه برتر خود دستور طغیان را صادر کرد.
5 فرمانده طبیعت (کوه ، باد، آتش ، باران، خاک) آن را لازم الاجرا تشخیص دادند.
جنگ با کوه های بلند دنیا شروع شد و با غرشی ناگهانی و هماهنگ صدای خود را در کره زمین بلند کرد، طوری که گوش ها از شنیدن شان کر می شد و چشم ها طاقت فشار صوتی را نداشتند ، بعد از چندین ساعت خاموش شدند ، ولی اینبار از درون کوه ها گوله های آتشین را سمت شهرها و اطراف پرتاب کردند و با این کار زمین اعلام جنگ کرد و بشر را مقصر اصلی این طغیان معرفی کرد .
همه ترسیده بودند و بشر به مخفیگاههایی که نفوذ ناپذیر بودند پناه برده بودند ، شهرها را مواد مذاب گرفته بود ، آذوقه روبه اتمام بود و مردم بیشتر شهرها در قرنطینه بودند ، بعد از چندین روز کره زمین فرمان عقب نشینی را صادر کرد و بوسیله باد افراد شهرها را از اینکه زمین را از یاد برده بودند و فقط آلودگی را برای زمین به ارمغان آورده بودند یادآورد شد.
کره زمین بعد از پشیمانی ساکنان زمین به باران دستور داد که آتش مواد مذاب شهرها را خاموش کند و به خاک دستور داد که مواد مذاب را در خود حل نماید و به تَلی از خاک تبدیل کند .
نتیجه گیری
ما باید قدر کره زمین را بدانیم و نسبت به حفظ آن کوشا باشیم وگرنه طبیعت راه کار روبرو با طغیان انسان را می داند ، مثل همین ویروس کرونا که آلودگی زمین را کاهش داده و فعالیت انسان ها را محدود کرده.
اگر شما هم داستان تخیلی درباره کره زمین دارید برای ما در بخش نظرات بفرستین تا به نام خودتان منتشر کنیم.
2. داستان کوتاه تخیلی پادشاهی با یک پا و یک دست
پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟
سرانجام یکی از نقاشان گفت که می تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.
چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.
3. داستان کوتاه تخیلی فضایی
داستان کوتاه تخیلی جالب
هزاران کیلو متر دور از زمین، آنطرف دنیا سیاره کوچکی بنام فلیپتون قرار داشت. این سیاره خیلی تاریک و سرد بود،بخاطر اینکه خیلی از خورشید دور بود و یک سیاره بزرگ هم جلوی نور خورشید را گرفته بود .
در این سیاره موجودات عجیب سبز رنگی زندگی می کردند.
آنها برای اینکه بتوانند اطراف خود را ببینند از چراغ دستی استفاده می کردند .
یک روز اتفاق عجیبی افتاد. یکی از این موجودات عجیب که نامش نیلا بود، باطری چراغ دستی اش را برعکس داخل چراغ دستی گذاشت.
ناگهان نور خیره کننده ای تابید و به آسمان رفت ، از کنار خورشید گذشت و به سیاره زمین برخورد کرد.
آن نور در روی سیاره زمین به یک پسر بنام بیلی و سگش برخورد کرد.
نیلا بلافاصله چراغ قوه اش را خاموش کرد ولی آن دو موجود زمینی بوسیله نور به بالا یعنی سیاره فلیپتون کشیده شدند. آنها در فضا به پرواز آمدند و روی سیاره فلیپتون فرود آمدند.
بیلی سلام گفت و نیلا هم دستش را تکان داد.
بیلی گفت: وای، اینجا همه چیز از بستنی درست شده شده است.
سگ بیلی هم پاهایش را که به بستنی آغشته شده بود ، لیس می زد.
نیلا با ناراحتی گفت: ولی هیچ کس اینجا بستنی نمی خورد چون هوا خیلی سرد است.
نیلا خیلی غمگین به نظر می رسید. او پرسید: آیا شما می توانید به ما کمک کنید، ما به نور خورشید احتیاج داریم تا گیاهان در سیاره ما رشد کنند؟
بیلی گفت: من یک فکری دارم. آیا می توانی ما را به خانهمان برگردانی؟
نیلا گفت: یک دقیقه صبر کن. سپس او باطریهای چراغش را برعکس قرار داد. زووووووووووم.
بیلی و سگش به کره زمین برگشتند
بیلی به حمام رفت و آینه را برداشت. او به حیاط آمد و آینه را طوری قرار داد که اشعه خورشید که به آینه می خورد اشعه هایش به سیاره فلیپتون برگردد.
با این فکر بیلی، سیاره فلیپتون دیگر سرد نبود. هر روز سگ بیلی آینه را در زیر نور خورشید قرار می داد تا نور و گرمای کافی به سیاره کوچک برسد.
حالا دیگر نیلا و دوستانش می توانستند در زیر نور خورشید از خوردن بستنی لذت ببرند .
4. داستان کوتاه تخیلی درباره رنگین کمان
داستان کوتاه تخیلی بامزه
مدتی از باریدن باران گذشته بود و آسمان آبی رنگ خود را روی چمنزار باز کرده بود. همه جا و همه چیز بوی تازگی می داد.
بچه آهوی زرنگ در سبزه ها به جست و خیز مشغول شد. از این طرف به آن طرف می دوید و گل ها را بو می کرد و صورت خود را با قطره های باران که روی برگ گلها بود می شست. او به آسمان نگاه کرد و پرنده هایی را که پرواز می کردند دید. آنها هم برای گردش بیرون آمده بودند و پایکوبی کنان می رفتند. بچه آهو، طناب های رنگارنگی را در آسمان دید. هر رنگ آن طناب، مثل گلی از گلهای سبزه وار بود. او مدت ها چشم به آسمان دوخت. چقدر از آن طناب های رنگ و وارنگ خوشش آمده بود.
بچه آهو دلش می خواست هر طور شده آن طناب ها را به دست بیاورد و آن را به گردن خودش بیندازد و قشنگترین بچه آهو باشد. او دوان دوان پیش مادرش رفت و با اصرار، مادر را همراه خود آورد تا طنابها را به او نشان بدهد. وقتی به چمنزار رسیدند، آن طناب ها سر جایشان نبودند و چیزی در آسمان دیده نمی شد. آهو کوچولو خیلی غمگین شد.
او فکر کرد پرنده هایی که در آسمان پرواز می کردند، آن طناب های قشنگ را با خود برده اند. بچه آهو در فکر آن طناب های رنگین بود که پروانه ای از کنارش گذشت. او در پی پروانه دوید و در میان گل ها با پروانه سرگرم شد.
چند روز بعد دوباره باران بارید. مدتی گذشت تا هوا صاف و آفتابی شد. آهو کوچولو از خانه بیرون آمد که یک دفعه باز هم چشمش به آن طناب های رنگی افتاد. با خوشحالی به خانه دوید و مادر را با خود آورد. مادر نگاهی به طناب های رنگ و وارنگ انداخت و پوزه اش را به سر آهو کوچولو کشید و گفت:این طناب ها را من هم دیده ام. این طناب های قشنگ بعد از باریدن باران گاهی در آسمان می آید و زود می رود.
بچه آهو به مادر گفت:ممکن است آن را پایین بیاورید تا به گردنم بیندازم.
مادر با خنده جواب داد: آهو کوچولو آن طناب ها خیلی بالاست و دست ما به آن نمی رسد. تازه به دوروبرت نگاه کن، این همه گلهای رنگارنگ، پروانه های قشنگ و چیزهای دیگر هستند که می توانی از نزدیک آنها را ببینی و لذت ببری!
آهو کوچولو به دوروبرش نگاه کرد. خیلی چیزهای دیگر روی زمین بودند. آنها مثل رنگ های آن طناب رنگارنگ بودند. مثل گلها، پروانه ها، پرنده ها و خیلی چیزهای دیگر. اما او هنوز دلش می خواست طناب های رنگی را بگیرد و دور گردنش بیندازد!
سخن آخر
در این مطلب 4 داستان کوتاه تخیلی بچه هاه را خواندید؛ اگر به خواندن داستان برای کودکتان اهمیت می دهید، مطلب گلچین قصه برای بچه ها 3 ساله با نکات تربیتی و آموزنده را نیز در خبرنگاران بخوانید و نظراتتان را با ما در میان بگذارید.
منبع: مجله انگیزه